بچه که بودم از متوسط کودکان کتاب خوان تر به حساب می آمدم. ورود مستقلم به دنیای کتاب، اوایل دوم دبستان با خواندن آثار رولد دال (که با تقلیدی شیرین از برادر آغاز شد) رقم خورد و بعد از آن کتاب شد یکی از بخش های مهم زندگی ام. کتاب های نازک راضی ام نمیکردند و اصلا آنقدرها کتاب به حسابشان نمی آوردم. علاقه ی خاصی هم به خواندن مجموعه ها داشتم. از بچه های بدشانس بگیر تا ماجراهای رامونا و هنری زله و جودی دمدمی و آمبربراون. کمی که بزرگ تر شدم دو مجموعه از دارن شان که از قضا ترسناک هم بودند. آتش و پرسی جکسون و آرتمیس فاول عزیزم و سه گانه ی پارسیان و من با آن حال خوبی که داشت.(هنوز یکی از سوال های ذهنی ام این است که چرا، واقعا چرا در آن سال ها هری پاتر نخواندم؟!)

زمان میگذشت و کم کم رمان های عاشقانه چاپی و غیر چاپی به بخش عمده ی کتاب هایی که میخواندم تبدیل می شدند. در میانه ی مجموعه ی گرگ و میش بودم که خواهر وارد عمل شد و پای کتاب های امیرخانی و بعد هم سیدمهدی شجاعی را به کتابخانه ام باز کرد.و تا اینجای ماجرا من هنوز دبیرستان نرفته بودم. تحلیل اینکه دقیقا چه اتفاقی برای آن دختری که کتاب از دستش نمی افتاد افتاد کمی دشوار است، ولی از دبیرستان روند کتاب نخوان شدن من آغاز شد. البته تک و توک خواندن کتاب هایی از به اصطلاح شاهکارهای ادبیات جهان سرجایش بود اما آن شخصیت کتاب خوان دیگر از درون من نقل مکان کرده بود. تا مدت ها بعد از آخرین کتابخوانی های منظمم هنوز خود را آدم اهل کتابی به حساب می آوردم، تا اینکه متوجه نقص بزرگی که در من وجود داشت شدم. من آنقدر به خواندن داستان و به جلو رفتن با نثر روانشان عادت کرده بودم که دیگر هیچ کتاب غیر داستانی ای نمی توانست مرا پای خود نگه دارد. در واقع مشکل این بود: من خواندن کتاب جدی را بلد نبودم!

بعد از خلاص شدن از مدرسه و پشت سر گذاشتن کنکور افتادم دنبال آدم ها تا ازشان سیر مطالعاتی بگیرم یا حداقل از آن ها بخواهم چند کتاب خوب به من معرفی کنند. ولی این هم مرا کتابخوان نکرد. 

کتاب های درسی دانشگاه را هم ترم های اول از سر بی تجربگی و البته با شوق درونی پنهانی به خواندنشان میخریدم، ولی از ترم سه و چهار به این نتیجه رسیدم که کتاب خر شدن و کتاب خوان شدن تقریبا هیچ ارتباط خاصی با هم ندارند.

البته در این میان بی انصافی ست اگر به نقش

دکتر غلامی در کمی بیشتر کتاب خواندنم در دوسال اول دانشگاه اشاره نکنم. شرکت در کلاس های او که به حق یکی از جذاب ترین تجربیات دوران دانشجویی من است، پل ارتباطی من با کتاب های شهید مطهری شد. درست است که اکثر کتاب هارا می خواندم که خوانده باشم و تیک خوانده شدن مقرری ام را بزنم، ولی خب برای منی که آن همه از فضای کتاب خواندن دور شده بودم همان سرسری خواندن ها هم پیشرفت چشم گیری به حساب می آمد.

الان مدتی است به لطف ارتباط دوباره ام با متمم، سعی می کنم بیشتر و مفیدتر کتاب بخوانم.در حال حاضر در حال خواندن کتاب هنر خوب زندگی کردن» نوشته ی رولف دوبلی هستم که آقای فردوسی پور آن را ترجمه کرده اند. کتاب خوب و قابل استفاده ای است و خواندنش را پیشنهاد میکنم. غیر از آن به هرکس که با 

متمم آشنا نیست توصیه میکنم حتما سری به آن بزند. 

دوست دارم از این به بعد درباره ی کتاب های خوبی که میخوانم بیشتر بنویسم. و به راستی چه تجربه ی لذت بخشی ست آموختن از کتاب ها، و تجربه های با ارزش آدم ها را زیستن.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها