نمیدانم خدا وقتی تصمیم میگرفت مرا و زندگی ام را با چنین آدم هایی –که الان در زندگی ام هستند- احاطه کند چه در سر داشت، اما یقین دارم من فاصله بسیاری دارم با نقطه ای که بتوانم ذره ای شکر داشتن آنها را به جا بیاورم.شکر قطعا یک مفهوم عملی است و من نمیدانم باید چه کنم تا کمی از عهده ی شکر این نعمت بربیایم، تنها چیزی که میدانم این است که من ذره مستحق برخورداری از وجود چنین آدم هایی نیستم!کسانی که تورا بی قید و شرط دوست دارند و نمیگذارند حال بدت دوامی پیدا کند،آدم هایی که از ورای پیوندی که خون ایجاد میکند وفاداری و محبتشان را بار ها به تو ثابت کرده اند و میدانی هرچند بار دیگر که نیاز باشد باز برای این اثبات در صحنه حاضر خواهند بود.

دلم میخواست صفحه هایی طولانی در باره ادم های مهم زندگی ام بنویسم اما خستگی کارم را به جایی رسانده که هر چند دقیقه به خود می آیم و میبینم به جای نوشتن متن در حال نوشتن پریشانی جات مغزم که در ثانیه های ابتدایی به خواب رفتن به ذهنم حمله میکنند، هستم. این خیلی بد است چرا که تجربه هایی که امروز به دست آوردم تجارب ارزشمندی هستند و دوست دارم ثبت شوند تا گه گاه بتوانم به آن ها سر بزنم و برای خود یادآوریشان کنم.افسوس که همین کلمات را هم از میان پلک های نیمه بسته ام نگاه میکنم.امیدوارم فردا فرصتی دست دهد تا دست کم چند خط درباره امروز بنویسم.

دلم برای رفیق جان تنگ شده است، یادم باشد فردا به او زنگ بزنم و حالا که کرونا از دیدار محروممان کرده، دست کم شنیدار هارا تازه کنیم :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها